آن كس كه در تمامي رنگها
به تبحّر رسيده است؛
منشوري دارد بر لبها،
وَ سيلِ برنواخت افتاده
كه نور ميشكند،
گلهاي اين شهر را،
در باد كاشتهست و پنجرههاي هفت رنگ.
هرچند اين قصر بزرگ است؛
راوي ميداند با قهر،
نقشة اتاق يا دشنهاي كه بر زخمها افتاده را
در كجاي زمان، تعبيه خواهد كرد.
باران به درون قصر و پنجرههاي شكسته ميريزد.
چلچراغها بهم ميخورد.
و لشکري كه قصر را غارت كرده است؛
از آب و نگاه ما دور ميشود.
در خاموشيِّ صداها و آسمان صاف
سرور گريخته در شفق،
با گردي خاكستري
طلوع را برجنازهها گذراند.
راوي دستش را زير ساعت گذاشت؛
و تخت را روي يك كشتي بزرگ گرداند؛
تا دريايي با
غروب رنگها و يك بعدازظهر تمام نشده،
بركرانهها، هشتيها و ايوان قصر،
در متن، بماند.
پس هرآنكس كه به ما ميانديشد،
بهخاطر خواهد داشت.
-خائن هم-
نگارها بهجاي خود،
آبشارهاي سياه نور اين قصر را پوشاندهاند.
بر گو نگون باشد!
رنگي همهاش انجام هرسويي؛
يا رو برگيرد به گلهاي صحرايي،
يا ما خيابان را سرخ خواهيم كرد؛
به ظهر آب شده در زمان.
سرورم!
گلايهاي عجيب از چشم شما
بر قصر مانده است.
آفتاب گردانها از طلوع شمشير
تاريكي آشيانة پرندگان را وصيت كردهاند.
روشناييهايي كه با تكانهاي سمّي
بر استخوان مردگان ميگردند؛
سفري ديگر
به شهري ديگر خاهند داشت.
تنها ميتوان گفت:
با اين ميراث رنگ كه به راوي رسيده است
گورها بينام نميماند.
و گلهاي كاشته شده،
بوها را دركاسههاي مست خواهد ريخت؛
تا راوي پير
فرمان يابد.
دیدگاه خود را بنویسید