©Hossein Khalili

آن كس كه در تمامي رنگ­ها

به تبحّر رسيده است؛

منشوري دارد بر لب­ها،

وَ سيلِ برنواخت افتاده

كه نور مي­شكند،

گل­هاي اين شهر را،

در باد كاشته­ست و پنجره­هاي هفت رنگ.

هرچند اين قصر بزرگ است؛

راوي مي­داند با قهر،

نقشة اتاق يا دشنه­اي كه بر زخم­ها افتاده را

در كجاي زمان، تعبيه خواهد كرد.

باران به درون قصر و پنجره­هاي شكسته مي­ريزد.

چلچراغ­ها بهم مي­خورد.

و لشکري كه قصر را غارت كرده است؛

از آب و نگاه ما دور مي­شود.

در خاموشيِّ­ صداها و آسمان صاف

سرور گريخته در شفق،

با گردي خاكستري

طلوع را برجنازه­ها گذراند.

راوي دستش را زير ساعت گذاشت؛

و تخت را روي يك كشتي بزرگ گرداند؛

تا دريايي با

غروب رنگ­ها و يك بعدازظهر تمام نشده،

بركرانه­ها، هشتي­ها و ايوان قصر،

در متن، بماند.

پس هرآن‌كس كه به ما مي­انديشد،

به‌خاطر خواهد داشت.

-خائن هم-

نگارها به‌جاي خود،

آبشارهاي سياه نور اين قصر را پوشانده­اند.

بر گو نگون باشد!

رنگي همه­اش انجام هرسويي؛

يا رو برگيرد به گل­هاي صحرايي،

يا ما خيابان را سرخ خواهيم كرد؛

به ظهر آب شده در زمان.

سرورم!

گلايه­اي عجيب از چشم شما

بر قصر مانده است.

آفتاب گردان­ها از طلوع شمشير

تاريكي آشيانة پرندگان را وصيت كرده­اند.

روشنايي­هايي كه با تكان­هاي سمّي

بر استخوان مردگان مي­گردند؛

سفري ديگر

به شهري ديگر خاهند داشت.

تنها مي­توان گفت:

با اين ميراث رنگ كه به راوي رسيده است

گورها بي‌نام نمي­ماند.

و گل­هاي كاشته شده،

بوها را دركاسه­هاي مست خواهد ريخت؛

تا راو­ي پير

فرمان يابد.