مخفیست ساعات رنجور ما پشت درهای بسته؛
ساعت¬ها انتظار کشیدنمان؛
هر دو از جنس زمانند چون: انتظار و ساعت،
ناپدید می¬شوند در آغوش هم.
شادیم ما، به گونه¬ای منطقی.
بر خطوط هندسی ایستاده، با پرچمی افراشته، شادی ما.
خیابان¬های شلوغ را
دوست دارم
خیابان¬های خلوت را
ساختمان¬های دو طبقة شیروانی کنار میدان در آخر شب را هم.
جاده¬های تند دعوت کننده را هم.
مقصد پایانه¬های غریبی¬ست گاهی برای ترک شهر.
رفتوآمد مردمان در تصاویر خسته،
وداعی کوچک در پروردن خیال¬های شادمانة کوچک¬تر،
همة این گمشدن¬ها،
در روابط ابتدایی نوجوانانه
برای غوطه¬وری در آن دل بستگی¬ها و رؤیاها.
ما همه، خوبیم و در کنار هم شادیم.
جام¬ها پروخالی می¬شود.
چیزی در میان ما موج می¬زند.
خزندگان لغزنده¬ایم، به اندازة لبخندهای ابدی، دور از غروب
و شب و زمان.
آه ما بلدیم دروغ بگوییم،
آه ما بلد نیستیم دروغ بگوییم.
آه داریم انگار چیزی تجربه می¬کنیم.
با چرخشی دوباره به مدد بخت
میل بازگشتم هست به طبیعت دل فریب؛
در زمین گل¬آلود اما پات، کنده نمی¬شود راحت.
برای دشتِ خیسِ عرق کرده، چیزی چون ملخ.
چنان چون خواهش خستگی
روگردانی، از غبار نشسته روی برگ¬ها.
از پراکندگی گله خواهیم کرد ولی رفتن جذاب می¬ماند هم¬چنان.
ما طناب¬هایی مطمئن را تدارک دیده¬ایم پیش¬تر،
طناب¬های کوهنوردی مقاوم در برابر سقوط؛
گره¬های حرفه¬ای برای نبریدن؛
جا که خود را می¬نمایانیم در کاری دیگر.
شهر، از جوانب بی¬فروغش می¬خزد بر ما.
پراکنده¬ایم همه،
برمی¬گردیم برای بازگویی چیزهایی نهچندان جذاب.
صورت برگشته¬ام که آه به هیچ می¬ماند،
بیجا و قلب در کشاکش رنگ باختن¬ها
عمر را پروردن چون رؤیایی در سر
بعد، سنگین شدن از دانش خیال
بههیچگرفتن ناصد¬ای صندلی¬های چرخ دار
در وزنِ تکانه¬های زمخت بال
سرآخر، بی خیال و علّافم، ایستاده در بزرگراهی کنار شهر.
هرازگاهی با چراغ¬های تند و زننده ماشینی رد می¬شود از کنارم.
تا سوی محو شدن صداش، می¬نگرم.
نگران روز دوباره¬ام
ناپدید شده در رؤیای خود
با فرم¬های انتزاعی و غریب؛
رؤیای¬مان که به اندازة رهایی¬مان تربیت شده است.
دیدنی¬ست، اتصال ما با طناب¬هایی به یکدیگر.
می¬فهمید که!
شاعر : بهرام کیانی
دیدگاه خود را بنویسید