همچنان¬که مرگِ اشیاء در آستانه¬ست، زمان نیز برای ما بهره¬ای نخواهد داشت. ناپایدارست ذات لحظه، مثل ذات هر چیز دیگر. قرار بر گسترش ایده بود تنها، در ابتدا. چیزی که قدم بزند باید، در مرزهای هیچ. پس جمعِ جوان ما تصمیم داشت بهخود بگیرد؛ صورت¬های مجسمه بگیرد به خود. عکس با پس زمینة طبیعی؛ انگار چند مجسمة رفتن را گذاشته باشی وسطِ یک سیرک.
برگ¬های زرد می¬افتد از درخت سبز.
فهمیدیم این¬ها نشانه¬اند. نشانه نه شیء بود، نه ذاتِ زمان. خرابمان می¬کرد دیوانگی. قرار اینکه چگونه چنگ بیاندازیم بر رخساره¬های طبیعی؛ انگار گفتن سکوت، اینکه بدانی گفتن سکوت، خود سکوتی¬ست طولانی¬تر.
همه چیز از یک عکس مسخره شروع شد. درخشان می¬نمود ایده در ابتدا، اما برق صاعقه وارش اجازه نمی¬داد به آن روشنایی کلی امور. شب آشکار می¬شد به آنی؛ می¬مرد به آنی. فکر اینکه چگونه یک تصویر از زمان بگوید، نه اینکه خاطره باشد، نه اینکه بگیری پائیز و بهار را چفت هم. ایدة دریافت هیچ میان دوشب، برق¬های کوچک شیشه از کنار رودهای تیرة فلز.
فکری ¬زد به کلِّههامان. با مدد از شیوه¬های ذهن دریافتیم: بسازیم بادی باید ناگذرنده از فضا: باد گذرنده از میان ساعت¬ها را. عکسِ آن باد، خود عکسی¬ست از ذات زمان. اما باز نشانه¬ها دیوانه¬مان می¬کرد. یکی می¬گفت: عکسی بگیریم از درخت در باد، دامن در باد و هر چیز تکاندنی دیگر.
اما این¬ها نشانه بود.
در یک آن، شب، چشم گشود به هیبت مؤبدان کهن. برون جستند ماهیان بسیار از صدف¬های بریده سر ، لباسهای خالی را دیدیم که به راه افتادند. سرِ پیچ، یک سواری قدیمی، دوامِ خودش بود، به وقت پیچیدن؛ دوام فرسودن. هر گام، نرسیدن بود و هرگام، اطمینان از پایِ کشیدهواپس. باد در ذهن ما وسیع می¬شد. در ذهن ما درختان، صندلی¬های بزرگ پرندگان بودند.
فضا چون دیوانه¬ای، لباس از تن در می¬آورد، یا دلقکی که هرچه می¬کَنـد، لُخت نمی¬شد. خیال ایستادن در کنار نسیم، خیال پیچاندن انگشت خیس روی شعله¬های آبی؛ در آن تصویر، گویا عکسی هم بود از خاموشی یک ستاره، آنجاکه باد، برگ¬های روح را ورق می¬زند. در یک چشم، خیرگی چون دیدن شکوفه¬ها و خیرگی چنان، چون از یاد بردن تمامی همراهان.
درگامی دیگر، دایره¬ها چون تأسفی برجای ماندند. پشت به آفتاب، در آن دامنة سبز، صدا روی سنگ دیده میشد، اشکال هندسی در جریان باد. گردوی رسیده به خاک می¬افتاد و کلاغان، جز ماتم ارثی نداشتند.
جهان در دایره افتاده چون ستاره¬های جنبانش
کوزه¬های گریانش.
این شهرِ کُندِ برکنار از فلق، گرفتار خونِ سفتِ خودش. جذاب¬تر است بازی¬های عشق!
رنگ دانه¬های مروارید شناور در کف دریا. آدمی یادآوری می¬کند به خود بعد سال¬ها، سرهای افتاده را در تپش آوازهاش.
اینک برشده از آوای آویختگان
گرفته راه دیگر
باد سخت زمان.
دیدگاه خود را بنویسید