پوسیده، بوق قطار در کوچههای تنگ.
در تب آویزان از بوسهها، داغی باکرهای دارند؛
جادههای معروفة جنوب، میان لیزی پاها.
تا کف کوچه، چاهی روشن از تیر
به اندازۀ گامیست، بینائی در اندام تو.
پس از آن تیغِ روشناست؛ ریزنده، خونِ سپید، از سکوت، از بینائی تو.
به میزبانی نوخاستگانی یا کچلهای میانسال.
پوپکِ پرافشانی بر، دودهای گسترده.
مردمان ذوب شده در تمام جهات، نمیدانستی
نمییابند آب تشنهتر از نسیان.
هستی سیّالی دریافتمان. چشمههای گرما خورد به صورتمان در اوایل شب؛ دَرَق! دَرَق!
آنکه مانع غرق شدن ملخهاست؛
فرات خاند؛ باکرۀ لغزان دریا.
دیدن آن انتها که کار تو نبود.
کاش نمیدیدی!
***
باز میگشایم جام پرخطری، از هر دو صفحه؛
بازیابد زخمهای دیر باور.
***
چون آسمانِ میان تنگهها، تنهایی
نشسته روی صندلی.
روز، خودش را میتکاند؛
و هوای مانده در پنجرهها،
میترکد از بازی روز،
سنگ آبی گور.
آفتاب بودی و اکنون، ماهی پس از همآغوشی؛
لبهات برگشته از سرخی.
خون جویده شده ورم دارد.
آبی بر خاک خیس، بوسه روی پوست تو، که ککمکیست کمی
از آفتاب هجوم.
تیر کشیده، سوزش تو در لباسهای بُنجل؛
در شهری که روز، تا گرمایش، تا نیمۀ شب ادامه دارد.
اینک که تکههای روز، تبعید شده در سینههای تواند؛
اینک که چراغها برای شب آغوش میگشایند و رؤیای مردمان به اندازۀ وسعت لامپها تشریح میشود؛
به یاد بیاور در ساختمانهای تجاری شهر، گرانترین لباسها را انتخاب میکردی؛
چون خواستن شن در ریهها، یا ارمغان صبحگاهی، چون خیال مدام.
سرخی تو همه از پرهات
پرهای کنده شده از رؤیات
جمعی مینشینند و عدهای برمیخیزند؛
و این دو عمل ساقه های سکوت را در گیاهی بارور نقرهای میکند.
وَ جانبی از سکوت که در گلهای مصنوعی اعدام میشود؛ معنای تبعید را برای قلب عدهای زنده میدارد.
وقتی باز میدارد آفتاب،
تشنگیش را بر تمامی دریاها؛ خسته
لکاتههای راهآهن برمیگردند به خانههای فراموشان.
***
سیمای تو را به تن کشید سوت قطار، با چشمِ پرندهاش؛
درید ساعات عبور از چاه و چراغ.
ماه مردادی و اکنون ظهر در تن تو خود را به سیخ میکشد.
دیدگاه خود را بنویسید