باید پابرجا نگه دارم، چیزی را که مانع نظم کلی امور است.
آن ناهنجاری جزئی را که فراتر از عادت زمان رفتار می¬کند؛
تلاش دوبارة به چنگ آوردن پس از آنکه این مفهوم
بی ارزش شد.
من، از پائیز دلهرهآورت می¬ترسم.
***
گم شده در میان ماشین¬های مرددی.
راه نمی¬جویی.
چراکه شک؛ روی آرام آب¬ست.
به چشم نمی¬آید شکوفه¬های شکسته
به دالان¬های گوش.
زمستان صبور از برف
آویخته بر پهنه¬های دشت.
رودهای مادری به تکاندادن دست.
مسافری که بدرقه شد تا تابستان سراب،
هیچ نمی¬یابد اما،
تازه¬تر می¬خندد.
به بدرقه¬ایم بر پیکر خویش
برف¬ها آبستن خون¬اند.
باز شد چشم نوزاد با گریه¬های سرخش
در سکوت چشم¬ها و آن تحیر ساختگی.
دامن زدند به طنز پشت قواره¬ها
با خنده¬های تاریک.
ماشین¬ها از میان غبار جویدند
ارواح عریانمان را.
ما نیز کنار مردمان راه می¬رویم؛
با گام¬های روحانی
با چشم هایی بی وزن.
تنهایی، شکیبایی این لحظات.
به چشم رسیده
رنگین کمان بی رنگ
یا تصوری شنیداری از قوس و قزح.
به استحالة اشیاء در صبوری هزاران ساله
رویید روی دیوار، چند شاخه.
یکی سرک کشید به تکان دادن دست.
با خنده رد شدند
به پراکندگی و ناشادی.
صف کشیده¬اند ماشین¬ها.
روی سکو نشسته¬ایم.
خیره¬ایم به آبِ توی حوض.
همه فکر می¬کنیم.
همه زندایم.
دیدگاه خود را بنویسید