با بازگشایی پرده¬ها، دیگر نمانده تنی.
لحظه¬ای درنگ آورد به رأفت دل هم اگر
تیه خود است به رنج جان‌افزا.
چه چاره مانده دگر،
جز قدم برداشتن به سوی پستوها، رمل¬ها،
خانه¬های کوچک شهرهای بزرگ؟

آن، به‌گرمی‌آینده
آن، دل‌پذیر
نفس‌یافته در میان جاودانگی، پایدار در گمراهی ترانه¬ها
او که در اواخر مِه دلخوش بود به صدای دو طبل
دربهار.

شرمساری اندوه از تمیزِ دل خواهد بود؛
در غرامت تصاویر مخدوش.
بی‌حدوتوانی، آنجاکه فزونی یابد تپش¬های قلب.
حیوان درمانده
آن طعمه
تَنَش فرو ریخته، در محاصرة گرگ¬ها.
از کجای جاودانگی سَرَک کشید که آزادی¬ش را پابرجا یافت؟
یا خود آنجا بود آزادی
که از چهار سو فلق که از چهار سو شفق که از چهار سو
انتخاب رنگ سفید؟

زیر نگاهِ زمخت آن دیگری
به راه افتادم؛
با وزن صدای گسستة زنجیرها
زمانی که دل بود چون نوزادی دوباره.
آیندة پیش‌ رو تلخ¬تر از شهوت تن.

پنداشت چیزی نیست جز همین پرده¬ها.
آیا دانایی معشوقه را به هنگام تسلیم خود کوچک می¬پنداری؟
موج برداشت: پارچه¬های ابریشمی قرمز
و او می بیند شب را که پیش از بینش او
به حرکت در آمده است.

برما هجوم می¬آورند و از ما دلیل می¬طلبند.
تنها پس از دیدن چشم¬هامان
شروع کردند آهسته به پچ‌پچ.
نگاهشان کنار رفت بعد،
با واهی¬ترین بهانه¬ها.

همیشه فال می¬گرفتیم با همه چیز. فراموش می¬شد.
پس به خنده گذشت همة آن شب.
بی‌شک تقدیر خوابیده بود در فال¬های ورق آن شب. سررفته‌بود حوصلة ما. انگشتان، بیهودگی را تا به تا می‌لایید، از لاخه مو، بیرون می¬کشید، روی چشم¬ها، به کوری یا رنج صورت یا چین تنگی چشم، حتی خمیازه، فال ورق نیز. وَ دو تا برگه بُرخورد لای آن‌همه تقدیر برای جابه‌جایی سرنوشت.

آبی با زرد، سبز با قرمز

دور شدی و چای ریختی برای همه. پنجره¬های گشوده، صدا سوت یکنواخت را به درگاه رساند و چشمان تو را آن سوتر گیراند.
به نُک نرده¬های روی دیوار. نِق‌زدی برای آنکه بیافتد ماجرا.
اسیر همه آن چیزی که بود برای جبرِ دل‌خواسته.

همیشه فال می¬گرفتیم با همه چیز، فراموش می¬شد.
پس به خنده گذشت همة آن شب.