تقدیم به آنانی که از سل می‌میرند یا از جنگ

زدودة شرمم
در سیاهی ظالم
از خطوط پیشانی؛
چراکه رنگینم به مرگ.
جدا افتاده رنگ، از نور زرد؛
چراکه شیشه¬های شکسته قامتم به مرگ
بر بال گریه¬ها پرواز خواهد کرد.

در تشویش مدام روزها، میلیون¬ها ستاره مرور خواهد شد.
سرت را بگردان و ببین چراغ¬ها گسترده اند!
آب سرد، دیده¬های سرد
می¬گذریم پیاده از روی پل به همراه مردمان.
در خطوط مرگ، روشن، سیم‌¬های خاردار
و تمام دامنة سبز، قدیمی؛ رنگ‌ورو رفته.

فاجعه می¬چرخید چون اناری بسته.

پرندگان مرگ روح جسدها را به لانه¬ها بردند.
سخت بود نظم جدید.

از ابتدای مرگ می¬آغازم
آنجا که تانک¬ها اجساد کودکان بی‌بال را له می¬کردند!
روسپیان خندان به انتقام
ایستاده از شهوت هولناک نان

به دیدار هم بودند؛
قطرات سرخ خون
آرام و متفکرانه.
در دامنة جنوبی، اجساد روی تپه¬های سبز

مرگ زلال! عفونتت را بگذار برای همین زمین!
بینی حیوان را بگذار قلقلک دهد بوی تند جسد؛
چنان کُهن که کُند
چنان کهن که تند
باشد ارواح آموختگان
در گوشه¬های امن.

همه می¬میرند در قلمرو بیگانگان؛
چرا که مزخرف بود آسودگی گام¬های اول.
مثل گاو نری که زمین را شخم می¬زند، در لباس اتو کشیده
پنهانی می¬کشیدم غم¬های گذشته را بر دوش.
ستون¬های پوسیده بی‌روایتند و خیس.
چهره¬ام روشن بود و بی‌رمق،
فریاد ابلهانة زرد در نور تهی.

از شادی آسان این بهار
غم¬هایی تازه لانه کرده در جان پرنده¬ای¬م؛
غم¬های زرد؛
باید بیآغازم از ابتدای مرگ.