©Hossein Khalili

یک دستِ خفته بر آستانه

چه می‌داند از انزوای گلوش

که مرهم بگیرد از این سِیر مدام

یا آن هم، به تفرّجِ ناب

بر بالِ کبوترپوش؟

ترسش را که پیاپی در تکان پاهای محتضرش می‌ریزد،

انگشتِ به‌پرسشش را در هوا می‌آمیزد؛

و از سکون هوا اجازة مرگ می‌گیرد.

در پس‌وپیش‌رفتِ چشم‌هاش، غزل خداحافظی از انتشار جهان می‌دود.

پس این سرگیجه را به جوششی ازآنِ آن دنیا می‌نامد.

به تلافی نیامدنش، تمام پله‌ها را تکرار می‌کند

تمام جاده‌ها را و آدم‌ها را می‌پیماید دوباره

و سرآخر، فقط می‌تواند

یک نگاه وامانده‌اش را مرور کند.

در محکمه به قاضی می‌گوید :«حدس زده بود فقط»

و این جبران اتهام را نمی‌کند.

فرجام از دست‌هایش گسترده‌تر است وآن را به بند می‌کشد.

در یک عاقبت خاموش که ماه را به شامگاهان الصاق کرده‌اند

اتومبیل‌ها با چراغ‌های روشنشان

یک خط کج را به کویر تصویر کرده‌اند.

وَ انگشتان قاتل گرداگردِ گلوی متهم را می‌فشارد

تا گوشه‌گوشة یک روایت در اغتشاش به‌سر برد.

قاضی پرونده عدالت را کمی معطل می‌کند

هرچند گشتن در چشمانش پیداست

به همان اندازه نیز جاده‌های مدوّر.