درباره meysam

این نویسنده هنوز هیچ جزئیاتی را وارد نکرده است
So far meysam has created 23 blog entries.

پس به خنده گذشت همه آن شب(گزارش دوگانه)

با بازگشایی پرده¬ها، دیگر نمانده تنی. لحظه¬ای درنگ آورد به رأفت دل هم اگر تیه خود است به رنج جان‌افزا. چه چاره مانده دگر، جز قدم برداشتن به سوی پستوها، رمل¬ها، خانه¬های کوچک شهرهای بزرگ؟ آن، به‌گرمی‌آینده آن، دل‌پذیر نفس‌یافته در میان جاودانگی، پایدار در گمراهی ترانه¬ها او که در اواخر مِه دلخوش بود [...]

آینه‌های خودی

عصر آرامش سن‌وسال بی‌تابی­های درون. شب­های آرام تابستان وزوز پشه­ها گرد لامپ؛ اینگونه­ام اما سنگین شده اینک، چون شمعی تنها، برای زینت یک میز؛ شمعی خاموش. این گونه­ام اینک دریایی از چوب. آغوش گشاده­ایم نیست. فرو ریخت در گودال این جنین مرده؛ غم­هاش و انتظار شادی‌ش افتاد در آغوش چنبرزده­اش؛ او که می­یافت اولین [...]

مرثیه ای کوتاه، برای مردی که غرق شد به تنهایی در تمامی دریاها

آتش سردت به نوازش همه بر جان ما کِشد، زخم­های سنگینش؛ تا به‌نواآمده چون من را بگیرد به یادبودهای کاشته در اشیاء. آیا می­توانی همراهی­ام کنی به آرامی؟ لازم است که مافهمی داشته باشیم از تهی­ترین رسوم خیال؛ چراکه زمان، نیمه شب، بر بالین ما حاضر خواهد شد؛ چون قاتلی سیاه پوش، چهره گرفته. [...]

راه‌آهن

پوسیده، بوق قطار در کوچه­های تنگ. در تب آویزان از بوسه­ها، داغی باکره­ای دارند؛ جاده‌های معروفة جنوب، میان لیزی پاها. تا کف کوچه، چاهی روشن از تیر به اندازۀ گامی‌ست، بینائی در اندام تو. پس از آن تیغِ روشناست؛ ریزنده، خونِ سپید، از سکوت، از بی­نائی تو. به میزبانی نوخاستگانی یا کچل­های میان­سال. پوپکِ [...]

دادگاه (1)

یک دستِ خفته بر آستانه چه می‌داند از انزوای گلوش که مرهم بگیرد از این سِیر مدام یا آن هم، به تفرّجِ ناب بر بالِ کبوترپوش؟ ترسش را که پیاپی در تکان پاهای محتضرش می‌ریزد، انگشتِ به‌پرسشش را در هوا می‌آمیزد؛ و از سکون هوا اجازة مرگ می‌گیرد. در پس‌وپیش‌رفتِ چشم‌هاش، غزل خداحافظی از [...]

بازیابی

بایدم آموخت، تابستان هرزه را تن ِبوسیده از رؤیای دوباره در آب­های عصر تابستان را. بایدم آموخت، تمنای یادآوری‌ست خود سکوت پیش از ترک مسافران. دیگر خشکیده­ام، در چمن یادها، به عمر همین درة بلند، در صدای تصادفی سنگریزه­های سقوط. کسی اما نخواهد دید فضای بی‌کرانه را. در سکوت و تاریکی. کسی اما نخواهد [...]

الفبای خیال؛ شروط خیال

سال­هاست در کنار پنجره ایستاده­ام تنها به تماشا؛ از غروبی زودرس تا شبانی کوتاه برای دیدن رمه­هایی که بر می­گردند؛ و آسمان را در زوزه­های بلند بدرقه می­کنند. زمستان بود و سنگ­های بزرگ روخانه در مادی­ترین حالت خود به سر می­بردند. آب یخ‌زده بود و قندیل­های آویزانِ یخ، کودکان را شگفت­زده می­کرد. برف، برآمدگی [...]

فهم درون ،فهم دیگری

به سور می­روند اشیاء در این دو چشم بی‌طراوت. دو چشم به آغاز دوبارة انسانی در مرگ را به‌لبخند، نشستن­ها. دیده بگردان، برای آن دو چشم سرد؛ بارورند اسکلت­های فلز از فراز باروها. باد افتاده میان برج­های شیشه­ای برگ­های شکسته در اشیای ناسور؛ غول برخاست از لوله­های کوچک چون بی‌انتهاست، تفنن چشم برای ابر [...]

روایت نابودان

آن كس كه در تمامي رنگ­ها به تبحّر رسيده است؛ منشوري دارد بر لب­ها، وَ سيلِ برنواخت افتاده كه نور مي­شكند، گل­هاي اين شهر را، در باد كاشته­ست و پنجره­هاي هفت رنگ. هرچند اين قصر بزرگ است؛ راوي مي­داند با قهر، نقشة اتاق يا دشنه­اي كه بر زخم­ها افتاده را در كجاي زمان، تعبيه [...]

سِگوشِگان

در ساعات رنج، بی تردید لحظات آدمی مخدوش است. درساعت دیگر نیز . همیشه هجوم می آورند جانوران توحش بر خطوط ترسیمی . دیده باشید شاید شما هم، سه مثلث لاغر را؛ همیشه باهمند و همیشه ناساز، بی خنده، بسیار ریاضی وار؛ جوری که می شد ندیدشان. چند وقتی آزرده خاطر و شَل برای [...]

رفتن به بالا