اشعار کتاب زمان دیداری

تو مریمی آیا؟

شبِ ستارگان و مِه، صدای گاوی که ماغ می¬کشد در گورستان، شبِ پَهن، کلماتِ تنومندِ ایستاده، در ارتفاع ارزان شاخه¬ها، بادِ بارور، مرگ مسیح را بر بینایی‌ام کشاند. لم داده به راحتی، در فکر خدایان باران با انگشت¬هاش بلند، به لمس بتان. خطر خواهم کرد در این معماری کودکانه، به آفرینش انگشتانی، مخاطره‌جو. عشقه‌های [...]

ذاتِ زمان

همچنان¬که مرگِ اشیاء در آستانه¬ست، زمان نیز برای ما بهره¬ای نخواهد داشت. ناپایدارست ذات لحظه، مثل ذات هر چیز دیگر. قرار بر گسترش ایده بود تنها، در ابتدا. چیزی که قدم بزند باید، در مرزهای هیچ. پس جمعِ جوان ما تصمیم داشت به‌خود بگیرد؛ صورت¬های مجسمه بگیرد به خود. عکس با پس زمینة طبیعی؛ [...]

گل‌ها

تقدیم به آنانی که از سل می‌میرند یا از جنگ زدودة شرمم در سیاهی ظالم از خطوط پیشانی؛ چراکه رنگینم به مرگ. جدا افتاده رنگ، از نور زرد؛ چراکه شیشه¬های شکسته قامتم به مرگ بر بال گریه¬ها پرواز خواهد کرد. در تشویش مدام روزها، میلیون¬ها ستاره مرور خواهد شد. سرت را بگردان و ببین [...]

گشاد و بی‌کار

«تقدیم به لولی و ویراستار» تابِ سرزمین¬های وسیع بی‌فعل، بی‌کار؛ پرصفت و ملول، کلّی و خالی چون گذشته چون او. به جفای تازه¬تر هرروز خیس‌ و تَر، برای اوج. شلوغ این روزهای شهر دانه¬های افتاده، بوستان¬های وسیع، در، قدم‌زدن¬هام کنار پیاده‌روها؛ دررفتن¬هام از همه جا. همه¬اش توی خیال و لب چربی پرلذت زیر پوست. [...]

شادِمانی¬ها

خوشبختی اما چون رؤیایی در آینده ظهور می¬کند برما. ایستاده¬ام در میان روز؛ ایستاده¬ام در درون خورشید. پریدند روزی سه گورخر، پای یکی افتاد اما، در دهان شیر. ایستاده¬ام در میان قلّة کوه ایستاده¬ام در درون برف. می¬رفتند روزی سه دختر، پای یکی اما، سُر خورد روی یخ. ایستاده¬ام در میان خیابان. ایستاده¬ام در درون [...]

آینه‌های خودی

عصر آرامش سن‌وسال بی‌تابی­های درون. شب­های آرام تابستان وزوز پشه­ها گرد لامپ؛ اینگونه­ام اما سنگین شده اینک، چون شمعی تنها، برای زینت یک میز؛ شمعی خاموش. این گونه­ام اینک دریایی از چوب. آغوش گشاده­ایم نیست. فرو ریخت در گودال این جنین مرده؛ غم­هاش و انتظار شادی‌ش افتاد در آغوش چنبرزده­اش؛ او که می­یافت اولین [...]

مرثیه ای کوتاه، برای مردی که غرق شد به تنهایی در تمامی دریاها

آتش سردت به نوازش همه بر جان ما کِشد، زخم­های سنگینش؛ تا به‌نواآمده چون من را بگیرد به یادبودهای کاشته در اشیاء. آیا می­توانی همراهی­ام کنی به آرامی؟ لازم است که مافهمی داشته باشیم از تهی­ترین رسوم خیال؛ چراکه زمان، نیمه شب، بر بالین ما حاضر خواهد شد؛ چون قاتلی سیاه پوش، چهره گرفته. [...]

بازیابی

بایدم آموخت، تابستان هرزه را تن ِبوسیده از رؤیای دوباره در آب­های عصر تابستان را. بایدم آموخت، تمنای یادآوری‌ست خود سکوت پیش از ترک مسافران. دیگر خشکیده­ام، در چمن یادها، به عمر همین درة بلند، در صدای تصادفی سنگریزه­های سقوط. کسی اما نخواهد دید فضای بی‌کرانه را. در سکوت و تاریکی. کسی اما نخواهد [...]

الفبای خیال؛ شروط خیال

سال­هاست در کنار پنجره ایستاده­ام تنها به تماشا؛ از غروبی زودرس تا شبانی کوتاه برای دیدن رمه­هایی که بر می­گردند؛ و آسمان را در زوزه­های بلند بدرقه می­کنند. زمستان بود و سنگ­های بزرگ روخانه در مادی­ترین حالت خود به سر می­بردند. آب یخ‌زده بود و قندیل­های آویزانِ یخ، کودکان را شگفت­زده می­کرد. برف، برآمدگی [...]

فهم درون ،فهم دیگری

به سور می­روند اشیاء در این دو چشم بی‌طراوت. دو چشم به آغاز دوبارة انسانی در مرگ را به‌لبخند، نشستن­ها. دیده بگردان، برای آن دو چشم سرد؛ بارورند اسکلت­های فلز از فراز باروها. باد افتاده میان برج­های شیشه­ای برگ­های شکسته در اشیای ناسور؛ غول برخاست از لوله­های کوچک چون بی‌انتهاست، تفنن چشم برای ابر [...]

رفتن به بالا