اشعار کتاب زمان دیداری

روایت نابودان

آن كس كه در تمامي رنگ­ها به تبحّر رسيده است؛ منشوري دارد بر لب­ها، وَ سيلِ برنواخت افتاده كه نور مي­شكند، گل­هاي اين شهر را، در باد كاشته­ست و پنجره­هاي هفت رنگ. هرچند اين قصر بزرگ است؛ راوي مي­داند با قهر، نقشة اتاق يا دشنه­اي كه بر زخم­ها افتاده را در كجاي زمان، تعبيه [...]

سِگوشِگان

در ساعات رنج، بی تردید لحظات آدمی مخدوش است. درساعت دیگر نیز . همیشه هجوم می آورند جانوران توحش بر خطوط ترسیمی . دیده باشید شاید شما هم، سه مثلث لاغر را؛ همیشه باهمند و همیشه ناساز، بی خنده، بسیار ریاضی وار؛ جوری که می شد ندیدشان. چند وقتی آزرده خاطر و شَل برای [...]

لورکا

زیباییِ تمام نهفته در مناظرِ پشت چشم زنان. سیاهپوش رد می­شدند؛ بی‌نگاه جز لحظه­ای که چشم­هاشان می­گشت و دَم چون ابدیت صاعقه‌وارش، نشست بر شانه­هاشان. آبستن هفتاد پرندة بی‌سر بودند. پرسیدند به دست‌اندازی‌ش­: «خاکت کو»؟ هفتاد صندلی را نشا­نشان داد که می­بارید. زنان سیاهپوش را پیش چشم­شان کشید. گلی را هم اشاره کرد که [...]

دادگاه (1)

یک دستِ خفته بر آستانه چه می‌داند از انزوای گلوش که مرهم بگیرد از این سِیر مدام یا آن هم، به تفرّجِ ناب بر بالِ کبوترپوش؟ ترسش را که پیاپی در تکان پاهای محتضرش می‌ریزد، انگشتِ به‌پرسشش را در هوا می‌آمیزد؛ و از سکون هوا اجازة مرگ می‌گیرد. در پس‌وپیش‌رفتِ چشم‌هاش، غزل خداحافظی از [...]

آقای جادوگر

مدتی بود، آقای جادوگر مبهوت چشم­های سیاهی شده بود. اما خبر که پیچید بعدا، گفتند: «زنک، عاشق آقا شده است». پس گریه می­کرد؛ در دنبالة رودها، آن زمان که آهسته قدم برمی­داشت. آقا هم که، مستأجر اینجا و آن‌جا؛ با یک پالتوی ضخیم و چند جلد کتاب کهنة جادوگرها، اوراد و اشعار مدحی، با [...]

رفتن به بالا