زیباییِ تمام
نهفته در مناظرِ پشت چشم زنان.
سیاهپوش رد میشدند؛
بینگاه
جز لحظهای که چشمهاشان میگشت و دَم
چون ابدیت صاعقهوارش، نشست بر شانههاشان.
آبستن هفتاد پرندة بیسر بودند.
پرسیدند به دستاندازیش:
«خاکت کو»؟
هفتاد صندلی را نشانشان داد که میبارید.
زنان سیاهپوش را پیش چشمشان کشید.
گلی را هم اشاره کرد که جای بنفشه،
سرش در آن شکفت.
افتاد از سنگینی،
زیر پای همسُرایان، نوحهگران.
کوچه باز کردند دو ردیف سر نیزه.
پشت سرهای منجمد
پشت اندامهای مرعوب
دیده میشد روانی سری.
گذرگاه غمگین بود چون سبزههای بهار.
تفنگها را مهیا دیدند مزدوران، صف بسته و خنگ.
در ابتداییترین درخشش صبح
مُرده بود آخرین ستاره، سبز!
میشد دید که بیرون پرید از سینهاش،
چیزی شبیه آسمان وطن.
با دستان درختپوش
به رؤیای باد رسید.
هفتاد پرندة کوچک از کف دستش
پرواز کردند و به زمین رسیدند؛
زرد.
پیش از آنکه فضا را دریابد
دریا را چون تشنهای ابدی به آتش کشید.
دو برادر بودند
در جوخه
هیچ نگاهِ هم نکردند بعدِ شلیک.
چشم بستند و هریک هفتاد پرندة کوچک دیدند بالای سر.
مهیاش کردند سوگنامههای بزرگ
مهیاش کردند اسامی تازه در آتشِ جشنها،
زنان سپید.
ای ویرانه!
جاودانه این چنین
پس مدخل هوا بگیر و فرود آی به آزادی!
دهان باز دخمهها چیزی نمیافزاید بر آمدشدِ خاک.
سنگهای منتظر
دست به زیر چانه میزنند.
به همین اندازه گیج
به همین اندازه خاموش
آشیانه ساخت انگشتهاش
از همین گیجی و خاموشی.
دو برادر را به یاد آوردم.
گریستند در آخرین لحظات.
جنازه را به زمین سپردند.
دست کشیدند روی خاک.
چون مراقبتهای مردم فقیر
آنجا که دِینی دارند.
دانه چیدند هفتاد پرندة بیسر.
دیدگاه خود را بنویسید