WhatsApp Image 2021-11-26 at 03.05.38

©Hossein Khalili

زیباییِ تمام

نهفته در مناظرِ پشت چشم زنان.

سیاهپوش رد می­شدند؛

بی‌نگاه

جز لحظه­ای که چشم­هاشان می­گشت و دَم

چون ابدیت صاعقه‌وارش، نشست بر شانه­هاشان.

آبستن هفتاد پرندة بی‌سر بودند.

پرسیدند به دست‌اندازی‌ش­:

«خاکت کو»؟

هفتاد صندلی را نشا­نشان داد که می­بارید.

زنان سیاهپوش را پیش چشم­شان کشید.

گلی را هم اشاره کرد که جای بنفشه،

سرش در آن شکفت.

افتاد از سنگینی،

زیر پای هم­سُرایان، نوحه­گران.

کوچه باز کردند دو ردیف سر نیزه.

پشت سرهای منجمد

پشت اندام­های مرعوب

دیده می­شد روانی سری.

گذرگاه غمگین بود چون سبزه­های بهار.

تفنگ­ها را مهیا دیدند مزدوران، صف بسته و خنگ.

در ابتدایی­ترین درخشش صبح

مُرده بود آخرین ستاره، سبز!

می­شد دید که بیرون پرید از سینه­اش،

چیزی شبیه آسمان وطن.

با دستان درخت‌پوش

به رؤیای باد رسید.

هفتاد پرندة کوچک از کف دستش

پرواز کردند و به زمین رسیدند؛

زرد.

پیش از آنکه فضا را دریابد

دریا را چون تشنه­ای ابدی به آتش کشید.

دو برادر بودند

در جوخه

هیچ نگاهِ هم نکردند بعدِ شلیک.

چشم بستند و هریک هفتاد پرندة کوچک دیدند بالای سر.

مهیاش کردند سوگنامه­های بزرگ

مهیاش کردند اسامی تازه در آتشِ جشن­ها،

زنان سپید.

ای ویرانه!

جاودانه این چنین

پس مدخل هوا بگیر و فرود آی به آزادی!

دهان باز دخمه­ها چیزی نمی­افزاید بر آمدشدِ خاک.

سنگ­های منتظر

دست به زیر چانه می­زنند.

به همین اندازه گیج

به همین اندازه خاموش

آشیانه ساخت انگشت­هاش

از همین گیجی و خاموشی.

دو برادر را به یاد آوردم.

گریستند در آخرین لحظات.

جنازه را به زمین سپردند.

دست کشیدند روی خاک.

چون مراقبت­های مردم فقیر

آنجا که دِینی دارند.

دانه چیدند هفتاد پرندة بی‌سر.