خوشبختی اما
چون رؤیایی در آینده
ظهور می¬کند برما.
ایستاده¬ام در میان روز؛
ایستاده¬ام در درون خورشید.

پریدند روزی سه گورخر،
پای یکی افتاد اما، در دهان شیر.

ایستاده¬ام در میان قلّة کوه
ایستاده¬ام در درون برف.
می¬رفتند روزی سه دختر،
پای یکی اما، سُر خورد روی یخ.

ایستاده¬ام در میان خیابان.
ایستاده¬ام در درون باد.
روزی سه تیر، شلیک شد از سه تفنگ؛
مشقی بود اما، تیرِ یکی.

ایستاده¬ام در میان رنگ.
ایستاده¬ام در درون بوم.
جدالشان شد روزی سه فیلسوف، بر سر هستی؛
حرف¬های یکی اما، شاعرانه بود.

ایستاده¬ام در میان شب
ایستاده¬ام در درون شیطان.
روزی، امکانِ سه پنجرة احمق
ازدواج کردند با سه تختة نر؛
سوراخ بود اما، یکی از تخته¬ها.

لج باز بودم و ایستاده
بعد، افتادم زمین.
تلوتلو خوران و مست، مچاله شدم، بلعیده توی هوا.
ایستادم به زیر پل
به یاد پدر.
اینک اما، شاد و سرخوشم؛
چه مثل آن دوتا، چه مثلِ آن یکی.
فرقی ندارد، اندوه یا رنج، جز برای راحتی ساعات اندک، هردردی، یادآورِ دردی دیگر و جریان رودخانه، یادآور سُرخوردنِ آب، روی سنگ¬های یکسان.