آتش سردت به نوازش

همه بر جان ما کِشد، زخم­های سنگینش؛

تا به‌نواآمده چون من را

بگیرد به یادبودهای کاشته در اشیاء.

آیا می­توانی همراهی­ام کنی به آرامی؟

لازم است که مافهمی داشته باشیم از تهی­ترین رسوم خیال؛

چراکه زمان، نیمه شب، بر بالین ما حاضر خواهد شد؛

چون قاتلی سیاه پوش، چهره گرفته.

در کودکی خیره بودم به تُنگ آب.

یاد گرفتم برگزینم سخت‌ترین زره­ها را برای جنگ؛

چراکه اندام­های امیدوارم به یاد داشت، گندم‌زارهای سوخته را پس از عبور سواران.

آن زمان که در شهر به پرسه بوده­ام؛

چشم گرداندم از دیواره­های تهی.

پرده­ها به نمایش دریاهای درون؛

بی­درنگ و نابیوسان بود برای آشکارگی در آستانه.

دریا، به اندازة تنگی کوچک، زمان را بی‌انتها جلوه داده است.

خیره، همواره به خطوط شیشه­ای

در کنارة آب قدم خواهم زد؛

چنان­که موج­های کوچک، پاک کردند و تلافی.

آدمی در کناره­های آب

خطوط رؤیا را خواهد شناخت.

اینک خورشید! آستانه برپا نمود در افق.

سرخ، سفید؛ به رنگ خون رؤیاها.

من نیز به پائیدن­هام در شانه­های فلق

پادررکاب پنجره،

تاختم با شمشیری آخته.

فرورفتم به رؤیاهای تازه

در روسری سرخ یا خطوط بی‌مرگ کاغذ.

بدان! چنان شناورم در ابرهای غروب یا سپیدة سحر،

موج می­گذرد از من، در فوران خاموش

آب از سرم.

اکنون به انتظار چشم­هایی هستم

که در تلاقی آسمان و دریا روئیده است؛

چشمانی از آن عصر

خیانتکار به زمان،

چراکه پیش­تر

دروازة باروها را گشوده است.